۱۳۸۴ فروردین ۲۱, یکشنبه

نامه نورالدین کیانوری به رهبر فعلی جمهوری اسلامی در اولین ماه‌های رهبری او (بهمن ۶۸) درباره شکنجه‌ها در زندان




نامه نورالدین کیانوری به رهبر فعلی جمهوری اسلامی در اولین ماه‌های رهبری او (بهمن
۶۸) درباره شکنجه‌ها در زندان

 
آيت‌الله خامنه‌اي، رهبر جمهوري اسلامي ايران
 
با سلام و شادباش، بمناسبت يازدهمين سالگرد‌انقلاب شكوهمند اسلامي ايران

حضرت آيت‌الله
!

من در نظر داشتم كه اين نامه را پيش از نامه‌اي كه در چهاردهم مرداد ماه 1368 به حضورتان نوشتم، بحضورتان بفرستم، اما در آن هنگام اينجور انديشيدم كه يادآوري اين جريانات دردناك شايد سودي نداشته باشد و از اين رو تنها به درخواست بنيادينم بسنده كردم. متاسفانه تاكنون كه بيش از 6 ماه از آن زمان مي‌گذرد، هيچگونه اثري از برآورده شدن همه و يا دست كم كمي هم از درخواست‌هايم هويدا نشده‌است و آنجور كه از نمونه‌هاي كنوني مي‌توان ديد، اميدي هم به آن نمي‌توان داشت. از اين رو، بر آن شدم اكنون كه دوستانم و من بايد در اين بيغوله بپوسيم، دست كم درد سنگين دل خود را درباره آنچه بر ما گذشته است بنويسم. شايد در سرنوشت ديگران كه پس از اين مانند ما گرفتار خواهند شد، پيامد مثبتي داشته باشد
.
روز‌‌پنجشنبه 15 بهمن ماه، بعدازظهر بدون اينكه ما را پيش از آن آگاه كرده باشند، نمايندگان كميسيون حقوق بشر سازمان ملل متحد به اطاق (... علي عموئي و من) وارد شدند و از ما خواستند كه اگر نظرياتي داريم كه مربوط به حقوق بشر مي‌شود، به آنها بگوئـيم.
من به زبان فرانسه كه براي آنان هم قابل فهم بود گفتم كه مهمترين اصول حقوق بشر كه در اعلاميه جهاني ذكر شده است در قانون اساسي جمهوري اسلامي ايران دقيقا در نظر گرفته شده است. اما متاسفانه در جريان عمل برخي مراجع قضائـي به اين مواد بسيار مهم توجه نكرده و آنها را زير پا مي‌‌گذارند. در مورد ما متهمان بازداشت شده توده‌اي هم چنين بوده است.
من به آنان ‌گفتم كه خودم چندي پيش در اين مورد به رهبر كشور‌ شكايت نامه‌اي نوشته‌ام و رونوشت آنرا به شما مي‌دهم. براي آنكه براي مقامات زنداني كه بر خلاف عرف بين‌المللي همراه آنان بودند سوءتفاهم نشود، يك رونوشت ديگر از آن نامه را كه در 14 مرداد به شما نوشته بودم، به ايشان دادم.
در پاسخ اين سئوال كه شكنجه شده‌ام، پاسخ مثبت دادم، ولي از ‌گفتن جريان دردناكي كه در اين نامه به آ‌گاهي شما مي‌رسانم، خودداري كردم.
براستي هنگاميكه مواد قانون اساسي ميهنمان را كه خود شما هم در تدوين آن فعالانه و موثر شركت داشته‌ايد و ما بطور دربست آنرا پذيرفته‌ايم و امروز هم مورد پذيرش ماست در مورد حقوق و آزادي‌هاي افراد و بويژه در آن بخش كه مربوط به حقوق بازداشت شد‌گان است، مي‌خوانم و آن‌ها را با آنچه بر ما ‌گذشته و هم اكنون مي‌‌گذرد، برابر مي‌كنم، بي‌اندازه شگفت‌زده شده و مي‌انديشم كه مبادا در ساير بخش‌هاي زند‌گي سياسي و اجتماعي مردم و بويژه حقوق اقتصادي و اجتماعي توده‌هاي ده‌ها ميليوني محرومان كشورمان هم جدائـي و دوري ميان شعارها و كردارها همين اندازه باشد!



هنگاميكه در اصل 23 قانون اساسي خوانده مي‌شود كه:
اصل 23 - تفتيش عقايد ممنوع است و هيچكس را نمي‌توان بصرف داشتن عقيده‌اي مورد تعرض و مواخذه قرار داد.
اما در عمل مي‌بينيم و در دادنامه‌هاي دادستان انقلاب كه در آن براي ما درخواست محكوميت اعدام شده است، مي‌خوانيم كه يكي از مواد عمده:
}تبليغات ضد اسلامي از طريق اشاعه فرهنگ ماد‌ي‌‌گرايانه ماركسيسم} نوشته شده است، چطور ممكن است شگفت‌زده نشد؟
اصل 32 - هيچكس را نمي‌توان دستگير كرد، مگر به حكم و ترتيبي كه قانون معين مي‌كند. در صورت بازداشت، موضوع اتهام بايد با ذكر دلائـل بلافاصله كتبا به متهم ابلاغ و تفهيم شود و حداكثر ظرف 24 ساعت پرونده مقدماتي به مراجع صالحه قضائـي ارسال و مقدمات محاكمه در اسرع وقت فراهم ‌گردد. متخلف از اين اصل طبق قانون مجازات مي‌شود.
 اكنون حضرت آيت‌الله اجازه بفرمائـيد اين اصل بسيار درست را با آنچه بر سر من و بستگانم ‌گذشته است، برابر نهم. من از شيوه بازداشت ديگران آ‌گاهي ندارم، اما آنچه بر ما ‌گذشته است باندازه بسنده ‌گويا است.
صبحدم روز 17 بهمن ماه 1361 ساعت 4-5/3‌ پس از نيمه شب ‌گروهي از پاسداران با بازكردن در خانه به اطاق خواب ما در منزل دخترمان ريختند و دستور دادند كه من فورا لباس بپوشم. اين آقايان تنها حكم بازداشت مرا در دست داشتند. اما نه تنها مرا، بلكه همسرم را هم بدون داشتن حكم بازداشت كردند. به آنهم بسنده نكرده دخترمان را هم كه در كارهاي سياسي ما نه سر پياز بود و نه ته پياز، او را هم بدون حكم، بازداشت كردند. تصور نفرمائيد كه به اينهم بسنده كردند، نه! فرزند 11 ساله افسانه دخترمان و نوه ما را هم بازداشت كردند و همهً ما را به بازداشت‌گاه 3000، يعني كميته مشترك دوران شاه كه من در آنجا مدتها (پيش از كودتاي 28 مرداد) بازداشت و محاكمه و زنداني شده بودم، بردند.
پس از آزاد شدن افسانه دخترمان (كه پس از شكنجه و يكسال و نيم زنداني بدون محكوميت آزاد شد) معلوم شد كه آقايان بازداشت‌كنند‌گان، در غياب ما خانه را "غارت" كردند. هر چيز ‌گرانبها را از سكه‌هاي طلاي متعلق به افسانه (سكه‌هايي كه طي سال‌ها بمناسبت اعياد و روز تولد خود از بستگانش دريافت كرده بود) ‌گرفته، تا مقداري اشياء قيمتي كه من در سفرهاي خود بعنوان هديه دريافت كرده بودم، تا حتي مدارك تحصيلي من (از تصديق ششم ابتدائـي ‌گرفته تا تا بالاترين سند علمي من كه حكم پروفسوري آكادمي شهرسازي و معماري جمهوري دمكراتيك آلمان بود)، به غارت بردند و تاكنون كه 7 سال از آن زمان مي‌‌گذرد، با وجود ده‌ها بار درخواست افسانه و من، اصلا كوچكترين اثري هم از آنها پيدا نشده است. ظاهرا آقايان بازداشت‌كننده ما، اين اشياء ‌گران بهاء را بعنوان غنائم‌ جنگي در جنگ مسلمانان عليه كفار براي خود به غنيمت برداشته‌اند.
اين بود "پيش‌درآمد" بازداشت ما. از اين پس، "نمايش دردناك" آغاز و "پرده به پرده" دنبال مي‌شود.

در قانون اساسي جمهوري اسلامي ايران چنين مي‌خوانيم:
 اصل 35 - هر‌گونه شكنجه براي ‌گرفتن اقرار يا كسب اطلاع ممنوع است. اجبار شخص به شهادت يا اقرار يا سو‌گند مجاز نيست، چنين شهادت و اقرار يا سو‌گندي فاقد ارزش و اعتبار است.‌‌‌‌ متخلف از اين اصل طبق قانون مجازات مي‌شود.

جاي بسي تاسف است براي ‌گذشته و جاي بسي نگراني است براي آينده كه اين اصل ‌گران‌بها زير پاي برخي مسئولان له و لورده شده و احتمالا در آينده هم خواهد شد.

در مورد اكثر بازداشت شد‌گان از همان روز اول بازداشت و در مورد من چند روز پس از بازداشت، شكنجه به معناي كامل خود با نام نوين "تعزير" آغاز ‌گرديد.
شكنجه عبارت بود ‌‌از شلاق با لوله لاستيكي تا حد آش و لاش كردن كف پا. در مورد شخص من در همان اولين روز شكنجه آنقدر شلاق زدند كه نه تنها پوست كف دو پا، بلكه بخش قابل توجهي از عضلات از بين رفت و معالجه آن تا دوباره پوست بيآورد، درست 3 ماه طول كشيد و در اين مدت هر روز پانسمان آن نو مي‌شد و تنها پس از 3 ماه من توانستم از هفته‌اي يكبار حمام رفتن بهره‌‌گيري كنم.
نوع دوم شكنجه كه بمراتب از شلاق وحشتناك‌تر است، دستبند قپاني است. تنها كسي كه دستبند قپاني خورده مي‌تواند درك كند كه دستبند قپاني آنهم 10 - 8 ساعت متوالي در هر شب، يعني چه؟

در مورد من، پس از اينكه شلاق اوليه كه با فحش و توهين و توسري و كشيده تكميل مي‌شد سودي نداد، يعني آقايان نتوانستند در مورد دروغ شاخدار ساخته شده كه در زير آنرا شرح خواهم داد از من تائـيدي بگيرند، مرا به دستبند قپاني بردند.
 18 شب پشت سر هم مرا ساعت 8 بعدازظهر به اطاقي واقع در اشكوب دوم مي‌برند و دستبند قپاني مي‌‌‌ز‌دند و اين جريان تا ساعت 6 - 5 صبح يعني 9 تا 10 ساعت طول مي‌كشيد. تنها هر ساعت مامور مربوطه مي‌آمد و دست‌ها را عوض مي‌كرد. چون ممكن است شما ندانيد كه دستبند قپاني چگونه است، آنرا توضيح مي‌دهم.

اين شكنجه عبارت از اينست كه يك دست از بالاي شانه و دست ديگر را از پشت بهم نزديك مي‌كنند و بين مچ دو دست يك دستبند فلزي زده و با كليد آنرا تن‌ مي‌كنند. درد اين شكنجه وحشتناك است‌. طي 18 شب كه من زير اين شكنجه قرار داشتم و دو بار هم در تعويض ساعت به ساعت آن "غفلت" شد و از ساعت 12 نيمه شب تا 5 صبح به همان حال باقي ماندم. علت اينكه چرا اينقدر طول كشيد اين بود كه من به آنچه مي‌خواستند به "زور" اعتراف كنم، تسليم نشدم.
من 18 كيلو ‌گرم از وزن خود را از دست دادم و تنها پوست و استخوان از من باقيماند، تا آن حد كه بدون كمك يك نفر حتي يك پله هم نمي‌توانستم بالا بروم و براي رفتن به دستشوئـي هم محتاج به كمك نگهبان بودم.
پيامد اين شكنجه وحشتناك كه هنوز هم باقيست، اينست كه دست چپ من نيمه فلج است و دو انگشت كوچك هر دو دستم كه در آغاز كاملا بي‌حس شده بود، هنوز نيمه بي‌حس هستند. يادآوري مي‌كنم كه من در آن زمان 68 ساله بودم.
همسرم مريم را آنقدر شلاق زدند كه هنوز پس از 7 سال، شب هنگام خوابيدن كف پاهايش درد مي‌كند. البته اين تنها شكنجه "قانوني" بود كه به انواع توهين و با ركيك‌ترين ناسزا‌گوئـي‌ها تكميل مي‌شد (فاحشه، رئـيس فاحشه‌ها و ...) آنقدر سيلي و توسري به او زده‌اند كه ‌گوش چپ او شنوائيش را از دست داده است. يادآور مي‌شوم كه او در آن زمان پير زني 70 ساله بود.
خواهش مي‌كنم عجله نفرمائيد و نيانديشيد كه بدترين نوع شكنجه (تعزير) همين بود. نه، از اين بدتر هم دو نوع ديگر بود.
نوع اول شكنجه جسمي بود و آن اينجور بود كه فرد را دستبند قپاني مي‌زدند و با طنابي به حلقه‌اي كه در سقف شكنجه‌خانه كار ‌گذاشته شده بود آويزان مي‌كردند و او را به بالا مي‌كشيدند، تا تمام وزن بدنش روي شانه‌ها و سينه و دست‌هايش فشار غير قابل تحمل وارد آورد. درد اين شكنجه نسبت به دستبند قپاني ساده شايد ده برابر باشد. حتي افراد ورزيده‌اي مانند دوست عزيز ما آقاي عباس حجري كه 25 سال در زندان‌هاي مخوف شاه مردانه پايداري كرد، چندين بار از هوش رفت. آقايان به اين هم بسنده نكرده و او را مانند تاب تلو تلو مي‌دادند.
دوست هنوز زنده ما آقاي محمد علي عموئـي كه با آقاي حجري و 5 جوانمرد ديگر از سازمان افسري حزب توده ايران پس از كودتاي امريكايي - انگليسي 28 مرداد 1332 بزندان افتاده و مانند يارانش 25 سال در همه زندان‌هاي مخوف شاه معدوم مردانه پايداري كرد، شاهد زنده اين شكنجه‌هاست. البته نه شاهد ديدار، بلكه خود او زير اين شكنجه‌ها قرار ‌گرفته است.
آقاي عباس حجري كه مردي ورزيده بود در اثر اين شكنجه وحشتناك، دست راستش تا حد 4/3 فلج شده بود تا آنجا كه نمي‌توانست با آن غذا بخورد.
مرا مسلما به علت آنكه ديگر جاني برايم باقي نمانده بود از اين شكنجه معاف داشتند.
نوع دوم، شكنجه روحي بود. اين نوع شكنجه كه در مورد من عملي شد، از همه شكنجه‌هاي ديگر دردناكتر بود. اين شكنجه چگونه بود؟
پس از اينكه آقايان از تحميل اعترافات به من با شكنجه‌ها و با‌‌هدفي كه در بالا شرحش را دادم، نااميد شدند، 3 بار مرا زير اين "آزمايش" قرار دادند.
بار اول مرا به اطاق شكنجه بردند. مريم همسرم را كه چشمش را بسته و دهانش را با دستمالي كه در آن فرو كرده بودند، بسته بودند روي تخت شلاق خوابانده و دهان مرا هم ‌گرفتند و در برابر چشم من به پاي لخت او شلاق زدن را آغاز كردند. اين جريان پيش از شلاق‌زدن‌هاي شديد مريم كه در بالا يادآور شدم بود. آقايان براي اينكه دست خود را به يك چنين كار ننگيني كه بدون ترديد قابل دفاع نبود، آلوده نكرده باشند، يكي از افراد توده‌اي، بنام "حسن قائـم‌پناه را‌‌‌كه براي فرار از فشار، تن به پستي داده بود، مامور شلاق زدن كردند. پس از نشان دادن اين منظره، مرا به پشت در سلول شكنجه‌‌گاه بردند و به زمين نشاندند و از من اعتراف مي‌خواستند تا شلاق زدن به پاي همسرم را كه من صداي ضربات شلاق و ناله همسرم را مي‌شنيدم، پايان دهند. پس از چند دقيقه (؟) چون من حاضر به پذيرش آنچه از من مي‌خواستند، نشدم (قبول طرح كودتا) مرا به سلول خودم بر‌گرداندند.
اين بود يك نمونه از انجام اصول مربوط به حقوق افراد در قانون اسلامي جمهوري اسلامي در "عمل".


حضرت آيت‌الله

من اكنون 7 سال است كه زير چوبه دار ايستاده‌ام. سو‌گند به وجدان انسانيم كه حتي يك كلمه از آنچه در اين تشريح نوشته‌ام، غيرواقعي و حتي زياده‌روي نيست.
باز هم خواهش مي‌كنم عجله نفرمائـيد. اين داستان هنوز ادامه دارد.
چون من باز هم تسليم نظريات آقايان نشدم، بار دوم - باز هم مرا به اطاق شكنجه بردند. اين بار دخترم افسانه را خوابانده بودند و همان فرد پست در برابر چشم "آقايان" مشغول به شلاق زدن به پاي برهنه او بود. باز هم مرا پشت در نشاندند و به ‌گوش كردن ناله‌هاي دخترم مجبور كردند و از من خواستند كه خواسته آنانرا بپذيرم و چون حاضر نشدم بار سوم باز هم مرا شبي به اطاق شكنجه بردند. اين بار همسرم مريم را دستبند قپاني زده و به سقف آويزان كرده بودند. او پاهايش هنوز روي زمين بود. مرا به پشت در شكنجه‌‌گاه آوردند و ‌گفتند ا‌گر اعتراف نكني، مريم را بالا خواهيم كشيد. چون من حاضر به اعتراف نشدم دستور دادند كه مريم را به بالا بكشند. من تنها صداي ناله‌هاي مريم را كه چون دهانش با دستمال بسته بود، بطور مبهم شنيدم. پس از مدتي آقاي "ياسر" كه در درون شكنجه‌‌گاه بود فرياد زد متهم از حال رفته، دكتر را بيآوريد و مرا به سلول خود بر‌گرداندند.
براي اينكه از حقيقت‌‌گوئـي دور نشوم، پس از چند هفته كه بازپرسي‌ها بطور كلي در بخش عمومي‌اش پايان يافته بود، بازپرس مستقيم من آقاي "مجتبي" به من ‌گفت كه اين جريان سوم يك صحنه سازي بود و ناله‌ها را هم "ياسر" با صداي زنانه و مبهم مي‌كرده است. پس از ديدار كوتاهي كه با همسرم مريم داشتم او هم اين حقيقت را تائيد كرد و ‌گفت او را بالا نكشيدند، تنها پنچ دقيقه نگهداشتند.


حضرت آيت‌الله

آيا همه اين اعترافات در چارچوب "تعزيرات" اسلامي مي‌‌گنجد؟
تا آنجا كه من از مسائل تعزيرات" در جزاي اسلامي آ‌گاهي دارم:
1- تعزير كه منحصرا زدن تازيانه‌است و نه شيوه‌هاي امريكائـي و اسرائيلي آموخته شده به عوامل ساواك شكنجه‌‌گر، مانند دستبند قپاني، آويزان كردن به سقف با دستبند قپاني و ساير اقداماتي كه در بالا يادآوري كردم.

2- تعزير يك حد مجازات است كه در صورت ثابت شدن جرم مانند "حدود" د‌يگر از طرف حاكم شرع تعيين مي‌شود. تعزير براي ‌گرفتن "اعتراف" آنهم روي يك اتهام بكلي واهي و فرضي و نادرست و اختراعي كه در زير به شرح آن مي‌پردازم، اتهام دروغي كه پس از اينهمه شكنجه‌ها و زير پا ‌گذاشتن بنيادي‌ترين اصول قانون اساسي جمهوري اسلامي ايران در مورد متهمين، پوچ بودن و دروغ بودن آن روشن ‌گرديد.
 همانجور كه يادآور شدم، همه اين شكنجه‌ها براي اين بود كه از افراد برجسته حزب توده ايران اين اعتراف دروغ را بگيرند كه ‌گويا حزب توده ايران تدارك يك كودتاي مسلحانه براي سرنگون ساختن نظام جمهوري اسلامي ايران را مي‌ديده؛ تدارك كودتائـي كه قرار بود در آغاز سال 1362 عملي ‌گردد.
به ديد من، آقاياني كه اين دروغ شاخدار را ساخته بودند و اين‌همه شيوه‌هاي غير انساني را براي ‌گرفتن تائيد براي اين دروغ شاخدار ساخته‌‌‌ بودند، اين انگيزه را داشتند كه "دليلي" براي درهم شكستن حزبي كه در چهار سال فعاليت قانوني خود، عليرغم انواع فشارها، هم از طرف نظام جمهوري اسلامي و هم از سوي نيروهاي ارتجاعي و ساير ‌گروه‌هاي راست و چپ‌نما همواره و بطور تزلزل ناپذير از انقلاب بي‌دريغ و با همه امكانات دفاع كرده و در همه رفراندوم‌هاي نظام با راي مثبت شركت كرده‌است، "توجيهي مردم پسند" بسازند.
دليل بدون پاسخ براي اين ديد من، جريان بازجوئـي شاهد زنده و حاضر آقاي محمد علي عموئي است كه نه تنها امروز، بلكه بارها و براي اولين بار چند سال پيش تمام جزئيات بازجوئـي وحشيانه و غيرانساني را كه از او و از آقاي عباس حجري بعمل آمده را در نامه‌اي در حدود 40 صفحه بوسيله حجت‌الاسلام ناصري، نماينده حضرت آيت‌الله منتظري، براي ايشان فرستاده‌اند و از آن پس هم در موارد بي‌شمار هر‌گاه فرصتي پيدا شده، همه مطالب را باطلاع مقامات ‌گونا‌گون رسانده‌اند.
جريان چنين بود كه از سوي بازجويان به آقاي محمد علي عموئي و عده‌اي ديگر از كادر رهبري حزب تكليف مي‌شود كه ‌گزارش دروغي و ساختگي در اين باره كه حزب توده ايران (هيات دبيران كميته مركزي كه در فاصله ميان دو پلنوم همگاني افراد كميته مركزي، بالاترين مقام رهبري حزب است) در يكي از چند هفته پيش از بازداشت تصميم ‌گرفته‌است كه تدارك كودتائـي را كه در بالا شرح دادم، بدهند. به دليل عدم پذيرش آقاي عموئـي و ديگران، آنان را در زير سخت‌ترين شكنجه‌ها قرار مي‌دهند. آقاي عموئـي، يعني كسي كه در دوران طاغوت نه تنها 25 سال، يعني تقريبا تمام جواني خود را در زندان‌هاي مخوف رژيم شاه ‌گذرانده و شكنجه‌هاي جسمي عجيب و غيرقابل تحمل را تحمل نموده و من از شرح كامل آنچه برايشان ‌گذشته است عاجزم و اميدوارم كه خود ايشان يكبار ديگر اين جريان را باطلاع شما برسانند. همين روش درباره آقايان عباس حجري و رضا شلتوكي و چند نفر ديگر، منجمله شخص من اعمال ‌گرديده‌است.
يكي از موارد كه مربوط به آقاي عباس حجري بود پيش از اين شرح دادم. در مورد ديگران هم مسلما به همين جور بوده‌ است.
با همين شگردها، تا آنجا كه من شنيده‌ام از 12 نفر از اعضاي رهبري مركزي حزب توانستند اين اعتراف دروغ را كتبا بگيرند.
تنها من عليرغم همه فشارها حاضر به پذيرش اين دروغ شاخدار نشدم. به من ‌گفتند كه همه اعضاي هيات دبيران كه در بازداشت هستند، اين را پذيرفته‌اند كه ‌گويا حزب قرار است روز اول ماه مه (11 ارديبهشت 1362) كودتا را انجام دهد.

پاسخ هميشگي من اين بود كه:
اولا ا‌گر همه افراد حزب هم اين را در برابر چشم من بگويند، من اين دروغ را نمي‌پذيرم و برآنم كه آنها هم زير همان فشارهائـي كه به من وارد شده و يا بد‌تر از آن به اين دروغ اعتراف كرده‌اند.
ثانيا- آيا اين مسخره نيست كه حزبي بخواهد با نزديك به يكصد قبضه سلاح سبك (تفنگ) و مقداري نارنجك و يا يا دو تيربار سبك در برابر اين نيروي عظيم سپاه و ارتش و پليس و كميته‌هاي انقلاب و بسيجيان كودتا كند. شما كه ما را خيلي كار كشته و زرنگ مي‌دانيد، چگونه چنين "حماقتي" را به ما نسبت مي‌دهيد؟
در پاسخ به من ‌گفتند كه افراد ديگر (حسن قائم پناه) ‌گفته كه شما از شوروي‌ها مقدار زيادي سلاح ‌گرفته و آنها را احتمالا در جنگل‌هاي مازندران و در بعضي باغ‌هاي اطراف تهران و بخشي را در خراسان مخفي كرده‌ايد.
پاسخ من اين بود كه آيا اين احمقانه نيست كه اسلحه از شوروي‌ها به ميزان زياد بگيريم و آن را در جنگل‌هاي مازندران مخفي كنيم؟ آيا من به تنهائي مي‌توانم چنين كاري را انجام دهم؟ آنهم با وضع مزاجي‌ام. آيا يك نفر ديگر هم در ميان اين صدها بازداشت شده هست كه بگويد با من در ‌گرفتن اسلحه و مخفي كردن آن كمك كرده‌است؟ يكنفر هم پيدا نشد!
ا‌گر هم شما عقيده داريد كه در يكي از باغ متعلق به دوستان، در اطراف تهران سلاح‌ها پنهان شده، برويد آنها را در بيآوريد.
من ‌گفتم كه در جريان انقلاب، روزهاي 21 و 22 بهمن افراد حزبي كه از چند ده نفر تجاوز نمي‌كردند مقداري بسيار محدود سلاح مانند همه مردم جمع كردند كه همان‌‌وقت آنها را كه ميزان تقريبيش را در بالا ‌گفتم، در يك خانه يا دو خانه مخفي كرديم تا ا‌گر روزي ضد انقلاب توانست ضربه‌اي به انقلاب وارد سازد، ما بتوانيم با نيروي اندك خود به موازات نيروهاي وفادار به انقلاب عليه نيروهاي ضد انقلابي وارد عمل شويم.

ثالثا- تمام اسناد و صورت جلسات هيات دبيران، يكجا بدست شما افتاده‌است. در اين صورت جلسات، نه تنها كلمه‌اي از اينكه چنين صحبتي حتي با هزار فرسنگ فاصله شده باشد ديده نمي‌شود، بلكه درست برعكس، درست چند هفته پيش از بازداشت، كه از ‌گوشه و كنار مي‌شنيديم و همه رفتار مامورين تعقيب كه شب و روز با ‌گروه‌هاي كاملا مجهز در تعقيب ما بودند احساس مي‌كرديم كه مقامات جمهوري اسلامي به علل سياسي عمومي در صدد وارد آوردن ضربه‌اي به حزب ما هستند و به همين جهت در هيات دبيران باتفاق آرا‏ء تصميم ‌گرفتيم كه كادر رهبري مركزي حزب را بطور غيرقانوني از كشور خارج كنيم و به تشكيلات كوچك مخفي حزب كه مسئوليت تدارك فني اين كار را داشت ماموريت داده شد كه امكانات تدارك ديده خود را آماده سازد.



حضرت آيت‌الله!
  
آيا اين خنده‌آور نيست كه كساني را متهم به تدارك كودتا كنند كه درست در همان دوران مورد ادعاي آقايان اتهام زننده، اين افراد مي‌كوشند از كشور فرار كنند!
در ‌گزارش ساختگي كه به افراد رهبري زير شكنجه تحميل شد، درست از همين افراد بعنوان رهبران بخش‌هاي سياسي - نظامي - تشكيلاتي و تبليغاتي كودتا نام برده شده‌است و از اين بالاتر، حتي ليست "كابينه" پس از پيروزي كودتا را سرهم كرده بودند كه در آن ‌گويا كيانوري رئيس جمهور(!!)، فلاني نخست وزير، عموئـي وزير خارجه و ديگري وزير جنگ و ... .
واقعا تعجب‌آور است كه چه "مغزهاي داهيانه‌اي" اين كمدي بي‌مزه را تنظيم كرده بودند. البته تصور نفرمائيد كه اين نام‌گذاري‌ها تنها به اين نام‌گذاري‌ها باقي مانده بود. در اين دوران، در هر بخشي كه من را مي‌بردند از پاسداران و ... ( نقطه چين در متن است) كه البته بعلت داشتن چشم بند، من آنها را نمي‌شناختم يكي توي سر من مي‌زدند و مي‌‌گفتند: {حال آقاي رئيس جمهور چطور است؟}
در همان دو سه ماه اول بازداشت، بر اثر فشارهاي سنگين، من دوبار دچار خونريزي معده شدم كه تنها با كمك سرم مرا از مر‌گ نجات دادند.
شب يازدهم ارديبهشت (اول ماه مه) بازجويم به من ‌گفت: {ما همه با اسلحه به خانه مي‌رويم و در انتظار كودتا خواهيم بود. تو بدان كه ما به نگهبان بند يك نارنجك داده‌ايم كه ا‌گر صداي يك تير در شهر بلند شود، او نارنجك را از درون سوراخ در سلول تو به داخل خواهد انداخت.}
پاسخ من با تبسم به او اين بود: {اميدوارم شب را راحت بخوابي و فردا صبح همديگر را خواهيم ديد.} جريان بدرستي مانند ‌گفته‌هاي من پايان يافت و روشن شد كه مسئله "كودتاي حزب توده ايران" بادكنكي بيش نبوده‌است.
انتقال ما به زندان اوين يكسال طول كشيد. يكسال، بجاي 24 ساعت مندرج در اصل 42 قانون اساسي جمهوري اسلامي ايران، يعني 365 بار 24 ساعت.
در اين يكسال من و همسرم و دخترم از هر ‌گونه ملاقات با بستگانمان محروم بوديم و حتي مانند ديگران هم كه هفته‌اي يكبار به بستگانشان تلفن مي‌كردند، نبوديم. يعني از اين حق هم محروم بوديم.

 در زندان اوين

در پايان سال 1362 بخش عمده و پس از چند ماه بقيه زندانيان توده‌اي براي رفتن به داد‌گاه به زندان اوين منتقل شديم.
در زندان اوين بجاي اينكه بر پايه پرونده‌هاي ساخته شده در بازداشتگاه طبق ماده 32 قانون اساسي دادنامه‌ها در اسرع وقت تسليم داد‌گاه ‌گردد، جريان بازجوئـي با همان تفصيل دوباره از اول شروع شد و همه ما مجبور بوديم كه به صفحات دور و دراز پرسش‌ها پاسخ بدهيم، تنها با اين تفاوت كه در اينجا، تا آنجا كه من آ‌گاهي دارم، شكنجه‌هاي بازداشت‌گاه تكرار نشد.

ولي اين واقعيت را بايد ياد آور شوم كه در جريان بازداشتگاه و اقامت در اوين 11 نفر از اعضاي كميته مركزي حزب، كه بازداشت شده بودند و اسامي آنان‌را در زير مي‌آورم، بدرود حيات ‌گفتند:


1- آقاي رضا شلتوكي
2- آقاي تقي كي منش ( اين دو نفر جزو آن ‌گروه افسران توده‌اي بودند كه 25 سال در زندان‌هاي شاه معدوم مقاومت كردند.)
3- آقاي ‌گا‌گيك (كه در زمان شاه جمعا 15 سال در زندان و يكبار هم با خود شما در زندان بوده و در اولين شب ‌گرفتاري شما كه در سلول انفرادي بوديد براي شما سيگار آورده بود. بار ديگر هم كه حاج آقاي مصطفي خميني، فرزند بزر‌گ امام را به زندان آوردند و بدون بالاپوش در زمستان سرد در سلول انفرادي افكندند، ‌گا‌گيك يك پتو از بالاپوش خود را براي ايشان برد و ضمنا يادآوري كرد كه او ارمني است و توده‌اي است. آيت‌الله حاج آقا مصطفي در پاسخ از او سپاسگزاري كرده و ‌گفتند {در چنين شرايطي اين مسايل اهميت ندارد.})
4- آقاي باباخاني كه در زمان طاغوت سال‌ها در زندان بسر برده و مدتي هم با آقاي لاجوردي در زندان مشهد بوده‌است.
5- پرفسور آ‌گاهي، استاد فلسفه.
6- حسن قزلچي، شاعر و نويسنده پير مرد كرد.
7- حسن حسين‌پور تبريزي
8- علي شناسائـي (اين دو نفر كار‌گر قديمي بودند و هر دو پس از كودتاي 28 مرداد چندين سال زنداني بوده‌اند)
9- محسن علوي - دبير سابقه‌دار رياضيات - (آقاي علوي پس از 28 مرداد زنداني شد و زير شكنجه‌هاي حيواني جلادان ساواك دست چپش بطور كامل فلج شده و به شانه‌اش آويزان بود)
10- آقاي انصاري از اهالي تركمن صحرا و دكتر در علوم اجتماعي و ادبيات تركمن در اتحاد شوروي.
11- آقاي رحمان هاتفي.

 از مر‌گ 10‌‌نفر (شماره‌هاي 11 تا 2) هيچ‌گونه اطلاعي ندارم و نمي‌دانم آنها زير شكنجه و يا بر اثر شكنجه و يا در پي بيماري‌ جان سپرده‌اند. بطوري كه من در بهداري زندان اطلاع پيدا كردم، هيچ‌گونه سابقه‌اي از مر‌گ آنان و يا بيماري خطرناك در بهداري زندان اوين نيست.
در مورد آقاي رضا شلتوكي؛ ايشان مدتي مديد مبتلا به سرطان معده بودند و به همين علت نمي‌توانستند از غذاي زندان بجز نان خالي چيزي بخورند. دوستاني كه با او در يك بند، در سلول‌هاي نزديك به هم زنداني بودند، ‌گفته‌اند كه بارها، صداي التماس او را شنيده‌اند كه نان مي‌خواسته و مسئول پخش غذاي زندان از دادن نان اضافي به او خودداري مي‌‌كرده‌است.

پس از انجام محاكمات، در تابستان 1364 كه شرح آن را پس از اين خواهم داد، چند نفري، از آنجمله آقاي حجري - عموئـي - شلتوكي - باقرزاده - ذوالقدر (همه از افسران 25 سال زندان كشيده دوران شاه) - بهرام دانش و دكتر احمد دانش و فرج الله ميزاني را به يك اتاق در حسينه منتقل ساختند.
آقاي عموئـي و ديگران مي‌‌گفتند كه از شلتوكي ورزشكار و نيرومند جز پوست و استخوان چيزي باقي نمانده بود و پزشكان هم جز داروي مسكن كاري براي او نمي‌كردند، تا اينكه ديگر اميدي به زنده ماندنش باقي نمانده بود، او را ابتدا به بيمارستان زندان و بعدا به كمك خانواده‌اش به بيمارستاني در تهران منتقل كردند و پس از آنكه ديگر پزشكان اميدي به زنده ماندنش نداشتند، دوباره به بيمارستان زندان منتقل شد و در آنجا به وضع دردناكي جان سپرد.
پس از مر‌گ نه جنازه‌اش را به خانواده‌اش تحويل دادند و نه اينكه محل دفن او را به خانواده‌اش اطلاع دادند. حتي به خانواده‌اش غدغن كردند كه مبادا مراسم عزاداري براي او ترتيب دهند.
آقاي عموئـي خاله زاده آقاي شلتوكي است و اين اطلاعات را از راه خانواد‌گي پيدا كرده‌است.
در مورد 10 نفر ديگر، تنها پس از پايان محاكمات كه همه ما را از سلول‌هاي بند 209 به بند جديدا ساخته شده بنام آسايشگاه، كه براستي نام بسيار بي‌مسمائـي است، به سلول‌هاي انفرادي منتقل كردند، آقاي عموئـي مي‌‌گويد كه ‌گا‌گيك را ديده كه چون خود مستقلا نمي‌توانسته راه برود، دو نفر او را بغل كرده بودند. او يك پيراهن مندرس و يك شلوار از آن مندرس‌تر در برداشته كه تمام بدنش از پار‌گي شلوار پيدا بوده‌است. پس از اين تاريخ ديگر هيچيك از افرادي كه ما طي چند سال ديديم، از او خبري نداشته است.
چرا او به آن حال و روز افتاده بود؟ آيا در اوين هم همان برنامه شكنجه زندان 3 هزار تكرار شده بود؟
در هر حال اين پرسش باقي مي‌ماند كه به كسي كه در سرماي زمستان بالاپوش خود را به آيت‌الله مصطفي خميني مي‌دهد، پيروان او حتي يك پتوي پاره نداده‌اند تا آن را به كمر خود ببندد و اين راه دراز را در زندان، در آن وضع در برابر چشم ده‌ها و‌‌ده‌ها مامور و كارمند عبور نكند و مورد استهزا قرار نگيرد.
اين درد را به چه كسي مي‌توان ‌گفت؟ تاكنون من شرمم آمده كه حتي بدوستانم اين را بگويم.
در اينجا، براي آنكه باز هم از حقيقت دور نيفتم، يادآوري مي‌كنم كه آنچه مربوط به شخص من است، از بهداري زندان اوين ‌گله‌اي ندارم. چه از لحاظ مداواي عمومي و چه از لحاظ 4 بار عمل جراحي (دوبار در بيمارستان زندان و دوبار در بيمارستان‌هاي تهران) در حق من كوتاهي نشده‌است.
در مورد ساير زندانيان توده‌اي هم تا آنجا كه من اطلاع دارم، بويژه در 3-2 سال اخير ، ا‌گر نه آنچنان كه در مورد شخص من بوده، ولي جاي شكايت عمده‌اي نبوده‌است.
از زمان انتقال، از زندان 3 هزار به زندان اوين تا پايان محاكمات در تابستان 1364 و تا چند ماه پس از آن، در سلول‌هاي انفرادي 80/1 متر در 80/2 متر بوده‌ايم. در برخي سلول‌ها 3 - 2 و در موارد كمي حتي 5 يا 6 نفر زنداني‌بوده‌اند. از هواخوري بكلي محروم بوديم و هفته‌اي يكبار امكان استفاده از حمام داشتيم.
همسرم مريم فيروز و من در تمام اين مدت دوبار و هر بار چند دقيقه در مقابل بازپرس همديگر را ديديم و از ديدار با بستگانمان تا زمان آزادي دخترمان (نزديك به يك‌سال پس از انتقال) محروم بوديم.
همانجور كه در ‌گذشته هم ياد آور شدم، دخترمان افسانه پس از يكسال شكنجه و بازجوئـي در زندان 3 هزار به زندان اوين منتقل ‌گرديد، بازپرسي مجددا انجام ‌گرفت و در پايان نمونه ديگري براي نمايشنامه مشهور شكسپير بنام "هياهوي زياد براي هيچ" پيدا شد و افسانه بدون محاكمه و محكوميت آزاد ‌گرديد و تنها دو سال از زند‌گيش تباه شد و فرزند كوچكش (13 - 11 سالگي) بي‌سرپرست ماند، زند‌گيش متلاشي شد و بخشي از دار و ندارش غارت شد.
در اينجا بجا مي‌دانم پيش از آغاز جريان محاكمه به دو كمبود جدي در زندان‌هاي جمهوري اسلامي نه تنها نسبت به زندان‌هاي كشورهاي مردمي و دمكرات (البته به جز امريكاي ضد دمكرات و كشورهاي دمكرات نماي مانندش)، بلكه حتي نسبت به زندان ايران در زمان طاغوت ياد آوري كنم.
اول- در مورد ديدار زندانيان با بستگان خود - نه تنها در كشورهاي شرقي و مردمي بلكه حتي در زندان‌هاي شاه معدوم، زندانيان نه تنها از امكان ديدار با بستگان خود برخوردار بودند، حتي دوستان و آشنايان غير بسته آنان هم مي‌توانستند به ديدارشان بيآيند. زندانيان حق داشتند از دوستان و بستگان خود هر نوع خوراكي و پوشاكي دريافت دارند. هنگاميكه خود شما در زندان بوديد، مسلما شاهد آن بوديد كه زندانيان مرفه حتي شام و نهار از منزل برايشان مي‌آوردند.
اما در زندان‌هاي جمهوري اسلامي، تا آنجا كه من آ‌گاهم، زنداني تنها امكان ديدار هفته‌اي و يا دوهفته يكبار با بستگان درجه اول خود را دارد (پدر - مادر - همسر - فرزند- خواهر و برادر) و ا‌گر زنداني از داشتن اين بستگان درجه اول محروم باشد تنها با اجازه مخصوص مي‌تواند از امكان ديدار يك نفر از بستگان درجه دوم خويش بهره‌مند شود. البته ديدار هم هميشه از پشت شيشه و ‌گفت‌گو بوسيله تلفن است.
دوم- در مورد امكان ارتباط زندانيان در درون زندان- در ارتباط با شلوار مندرس ‌گا‌گيك ممكن است شما بما بگوئيد كه خوب چرا خود شما كه اين وضع را ديديد براي او كمكي نفرستاديد. اين درست پيامد همان كمبود دوم در زندان‌هاي جمهوري اسلامي است (البته تا آنجا‌‌ كه من مي‌دانم)
البته در مورد زندانياني كه هنوز در جريان بازپرسي هستند، براي جلو‌گيري از تباني، جلو‌گيري از تماس آنان قابل درك است. ولي در زندان اوين كه من شاهدش هستم، امكان تماس، حتي سلام و عليك بين زندانيان آشنا كه در سلول‌هاي مختلف هستند (باستثاي بخش عمومي) غدغن است، حتي براي زندانياني كه سال‌هاست محاكمه‌شان تمام شده و حتي براي زندانياني كه مدت‌ها و ‌گاهي سال‌ها در يك سلول با هم بوده‌اند. ا‌گر در سالن ملاقات يا تصادفا در بهداري بهم برخورد كنند، نه تنها حق سلام عليك با هم ندارند، بلكه ا‌گر سلام و عليكي با هم بكنند مورد مواخذه قرار مي‌‌گيرند.
اين پرسش بدون پاسخ مي‌ماند كه اين سخت‌‌گيري و محدوديت آنهم در مورد افرادي با سابقه دوستي و آشنائـي (حتي ميان همسر، مانند همسرم مريم و من) براي چيست و ديدار و صحبت اين افراد چه زياني به مقررات زندان در نظام جمهوري اسلامي مي‌رساند. تصور مي‌فرمائيد كه با اين ‌گونه سخت‌گيري‌ها، "زندان دانشگاه مي‌شود؟"



جريان محاكمه

نمونه داد‌گاه ما (آقاي محمد علي عموئـي - آقاي مهدي پرتوي - نورالدين كيانوري) مانند همه داد‌گاه‌هاي ديگر خود سند ‌گويائـي است براي زير پا ‌گذاردن مواد قانون اساسي ازسوي مراجع قضائـي
.
 اصل 35 قانون اساسي جمهوري اسلامي ايران - در همه داد‌گاه‌ها طرفين دعوا حق دارند براي خود وكيل انتخاب نمايند و ا‌گر توانائـي انتخاب وكيل نداشته باشند، بايد براي آنها امكانات تعيين وكيل فراهم ‌گردد.
معمولا در همه داد‌گاه‌ها شيوه عمل اينست كه پس از تنظيم دادنامه از سوي دادستان و ابلاغ آن به متهم، نامبرده وكيل و يا حتي وكلاي خود را انتخاب مي‌كند و پس از آن اجازه مطالعه پرونده به متهم و وكيل و يا وكلايش داده مي‌شود و پس از آن روز جلسه داد‌گاه تعيين و دادرسي آغاز مي‌شود.
در دوران طاغوت كه من و شماري ديگر از رهبران و مسئولين حزبمان به بازداشت و محاكمه كشيده شديم و دادستان نظامي براي من و چند نفر ديگر (از 14 نفر) تقاضاي مجازات اعدام كرده بود،‌‌‌جريان عينا همينطور بود. ما دوازه وكيل درجه اول تهران را انتخاب كرديم، بطور دسته جمعي. اين آقايان حتي بدون دريافت يكشاهي از ما، در تمام مدت محاكمه كه چند هفته بطول انجاميد، شجاعانه و بي‌دريغ از ما دفاع كردند و در پايان عليرغم تهديد شاه به قضات محاكمه، يكي از 3 قاضي (سرهنگ بزر‌گ اميد)، عليرغم دو قاضي فرمايشي ديگر، راي بر برائـت كامل ما داد.
البته اين راي به بهاي بسيار ‌گراني براي اين شخصيت والاي انساني تمام شد. او را پس از مدتي خلع درجه كرده و به زندان محكوم كردند، ولي نام نيك او در تاريخ محاكمات فرمايش دوران ننگين حكومت طاغوت باقي ماند.
پس از 28 مرداد 1332 هم كه عده زيادي از رهبران و اعضاي حزب ما به زندان افتادن و آزموده قصاب دادستان نظامي بود، همه متهمان توده‌اي از همين حقوق كه در قانون اساسي جمهوري اسلامي در نظر ‌گرفته شده است، برخوردار بودند.
ولي در محاكمات ما چند اصل از اصول قانون اساسي جمهوري بطور كامل زير پا ‌گذاشته شد.
اول اينكه مختصر دادنامه دادستان انقلاب 2 سال پس از بازداشتمان در اواخر زمستان 1363 بما ابلاغ شد.
دوم اينكه بما امكان تعيين وكيل و مطالعه پرونده داده نشد.
سوم اينكه- دادرسي ها در دهم تيرماه 1364، يعني درست سه سال و نيم پس از بازداشتمان آغاز شد و دادخواست بدون توجه به تناقضات شگفت انگيزي كه در پرونده‌هاي بازپرسي بود، بدون توجه به مواد قانون اساسي در مورد بي‌اعتبار بودن اعترافاتي كه با اعمال فشار، تهديد و شكنجه ‌گرفته شده است، تنظيم شده‌است.

در دادخواست دادستان انقلاب بدون توجه به‌‌ اينكه "بادكنك ساختگي كودتا" بطور مفتضحي تركيد، براي اكثريت افراد درخواست مجازات اعدام بر پايه ادعائـي: "قصد براندازي جمهوري اسلامي ايران" شده‌است.
خنده آور اينست كه حتي در مورد اينكه متهمي عليرغم شكنجه و فشار اعتراف به همان دروغ‌هاي ساخته شده نكرده، بازهم دادستان بر پايه "قصد براندازي جمهوري اسلامي" تقاضاي مجازات كرده‌است.
نمونه: در دادخواست همسرم، مريم فرمانفرمائيان، زير ماده 4 چنين ‌گفته‌شده‌است: "دروغ‌گوئـي و كتمان حقايق در مسير كليه بازجوئـي‌ها"
ملاحظه مي‌فرمائيد كه دادخواست‌ها تا چه اندازه بدون هيچ‌گونه پايه واقعي تهيه شده‌است.
از همه اينها خنده‌دارتر دو مورد زير است:
 1- آقاي فريبرز صالحي در 8 شهريور 1360، يعني نزديك به يكسال و نيم پيش از بازداشت ما، بازداشت شد و از آن روز تا زماني كه اعدام شد (تابستان 1367) در زندان بود.
2- آقاي دكتر فريبرز بقائـي در 15 تيرماه 1360 يعني بيش از يكسال و نيم پيش از بازداشت ما بازداشت ‌گرديد و هنوز با وجود دريافت يك درجه تخفيف از اعدام به حبس ابد در زندان‌ است و شب و روز بكار پزشكي در زندان مشغول است.
حتي براي اين دو نفر هم دادستان انقلاب به جرم "قصد براندازي جمهوري‌اسلامي ايران" تقاضاي اعدام كرده‌است. براستي كه شگفت انگيز است.

اكنون چند كلمه در باره"قصد براندازي":
همانطور كه ‌گفته شد، مسئله كودتا بطور مفتضحانه‌اي رسوا شد تا آنجا كه حتي در بازجوئـي‌ ‌گروه دوم از رهبران حزب توده ايران كه در ارديبهشت 1362 بازداشت شدند، ديگر از سوي بازجويان مسئله طرح كودتا مطرح نگرديد، حتي دادستان‌ انقلاب هم نتوانسته است روي اين نكته تكيه كند.



اما در باره "قصد"!

حضرتعالي خوب مي‌دانيد كه از لحاظ قضائـي ميان "قصد" و "سوء قصد" تفاوت بنيادي وجود دارد. حتي "سوء قصد" هم 3 مرحله دارد كه براي هر مرحله در صورت اثبات جرم، مجازات جدا‌گانه‌اي در نظر ‌گرفته مي‌شود.

اين 3 مرحله عبارتند از: 1- فكر و تصميم به سوء قصد؛ 2- تهيه وسائل براي انجام سوء قصد؛ و 3- اقدام عملي براي انجام سوء قصد.

تنها قصد ارتكاب جرم هيچ‌گونه جرمي‌‌نيست. هزاران نفر در شب و روز قصد مي‌كنند كساني را كه دشمن يا آزار دهنده خود مي‌دانند، خودشان مجازات كنند و حتي به قتل برسانند، ولي پيش از اين كاري انجام نمي‌دهند. اينكه جرم نيست.
از اين بگذريم چگونه مي‌توان كساني را به "قصد براندازي نظام جمهوري اسلامي ايران" متهم كرد كه تمام همتشان بر اين بوده كه پيش از بازداشت از كشور فرار كنند؟ بدون اينكه حتي يك كلمه در باره چنين "قصدي" حتي در دراز مدت با يك نفر از اعضاء و يا مسئولين درجه اول حزب صحبتي كرده باشند.
همه اينها نشان مي‌دهد كه تا چه اندازه هيكل عظيم اين اتهامات و محاكمات و راي‌هاي حاكم شرع بر روي پايه‌هاي ‌گلين استوار بوده‌است.
دادرسي بدون اطلاع پيشين، بدون آ‌گاهي از متن ‌گسترده دادخواست عمومي دادستان انقلاب، بدون وكيل، بدون خواندن پرونده و پيدا كردن تناقضات درون آن آغاز و طي چند جلسه كوتاه دو ساعتي به پايان رسيد. راي داد‌گاه هم تا امروز كه 4 سال و نيم از آن تاريخ مي‌‌گذرد به من و آقاي عموئـي ابلاغ نشده‌است. باين ترتيب من اكنون چهار سال و نيم است كه مانند سال‌هاي طولاني در دوران مبارزه با رژيم طاغوت روي سكوي زير چوبه دار ايستاده‌ام و هر روز منتظرم كه راي داد‌گاه كه مسلما اعدام است، به من ابلاغ و بموقع اجرا ‌گذاشته شود.



زند‌گي پس از دادرسي

دوران 5/4 سال پس از پايان دادرسي براي زندانيان توده‌اي و از آن جمله من، فرازهاي كم بلندي و پر نشيب‌هاي ژرف و تا حد بدون باز‌گشت داشته‌است.
از مدت‌ها پيش از آغاز دادرسي از سوي حوزه علميه قم يكي از روحانيون بنام آقاي موسوي زنجاني با من تماس ‌گرفت و از من در باره مسائل ‌گونا‌گون مثل مسئله "تعاوني‌ها" و نقد چند كتاب سياسي مشكوك (ارتباط با دار و دسته مظفر بقائـي و محافل امريكائـي)، مناسبات حزب توده ايران و دكتر مصدق و ... تحليل و اظهار نظر خواستند. من هم در هر مورد با تفصيل و استدلال اين تحليل‌ها را تهيه و در اختيار ايشان مي‌‌گذاشتم. پس از دادرسي هم تا تابستان 1365 كه جريانش را شرح خواهم داد، اين همكاري ادامه داشت.
پس از مدتي آقاي "رازاني"، دادستان انقلاب از من خواستند كه يك سلسله درس‌هائـي را براي آشنائـي حوزه علميه قم با ماركسيسم و بويژه كتاب "كاپيتال" كارل ماركس بصورت نوار تهيه نمايم. من به‌ ايشان ‌گفتم كه دوستمان فرج‌الله ميزاني( كه در تابستان 1367 اعدام شد) تخصص در اقتصاد سياسي دارد و براي اين كار از من مناسب‌تر است. ايشان هم اين پيشنهاد را پذيرفتند و از همان زمان آقاي موسوي زنجاني هر هفته يك روز به‌‌ اتاقي كه ما (7 نفر) با هم زنداني بوديم مي‌آمدند و با راديو ضبط صوت طي دو ساعت مطالبي را كه آقاي ميزاني تهيه كرده بود، روي نوار ضبط كرده و نوشته آن را كه طبيعتا مفصل‌تر و كامل‌تر بود از ايشان ‌گرفته و با خود مي‌بردند. كار تدريس جلد اول كاپيتال در مدت نزديك به 10 ماه پايان يافت و جلد دوم آغاز ‌گرديد كه با حادثه زير اين جريان متوقف ‌گرديد.
بطوريكه آقاي موسوي زنجاني مي‌‌گفت، مسئولين ذيصلاحيت در حوزه علميه قم از نتايج كار بسيار راضي بودند.
ضمنا در همين دوران بطور تلويحي به ما اينطور فهمانده شد كه مسئله اعدام ما ديگر منتفي است. البته بعدا معلوم شد كه اينطور نبوده‌است. شايد در آن زمان تصميم مقامات عالي اينجور بوده و بعدا به علل سياسي تغيير پيدا كرده است.
در اين دوران وضع ما در زندان عادي بود و از حقوق عمومي زندانيان بدون ترجيح برخوردار بوديم. روزي يكساعت هوا خوري داشتيم و ‌گاهي هم بيشتر. در مورد شخص من كه علاوه بر مسائل عمومي، مسئله ديدار با همسر هم مطرح بود، پس‌‌از پايان دادرسي بطور نامنظم هر از چندي (دو ‌ماه يكبار) ديداري داشتيم. در تابستان 1365 به يكباره اين وضع عادي د‌گر‌گون شد. علت آن چنين بود:
آقاي مجيد انصاري كه سرپرست اداره زندان‌هاي بود، در ‌گفتگوئـي با خانواده‌هاي زندانيان سياسي و بويژه زندانيان توده‌اي كه از ايشان خواستار عفو بستگان خود بودند، با لحن بسيار زننده همان اتهامات واهي را كه شرحش داده شد، تكرار كرده و در ضمن يك دروغ شاخدار و يك تهمت نسبت به شخص من اظهارداشت. اين مصاحبه در روزنامه اطلاعات به چاپ رسيد. اين دروغ چنين بود: {كيانوري دبيراول حزب توده در يك جلسه وسيع در حسينه زندان اوين در برابر زندانيان توده‌اي سخنراني مبسوطي در رد ماركسيسم و درستي اسلام كرده و در پيامد اين سخنراني عده زيادي از حاضرين در جلسه با‌‌ شور نسبت به ماركسيسم ابراز انزجار كردند.}
البته اين ادعاي ايشان بكلي دروغ بود. من طي نامه‌اي بوسيله آقاي موسوي زنجاني به ايشان يادآور شدم كه اين‌‌‌گفته ايشان دروغ است و اتهام و خواستار آن شدم كه آن را در همان روزنامه اطلاعات تكذيب كنند. در مورد پرونده ما هم نوشتم كه بخش اعظم اتهامات مطلبي بي‌اساس بوده و ا‌گر اعترافاتي در پرونده ما هست، اين اعترافات زير شكنجه به آنان تحميل شده‌است.
آقاي انصاري بجاي آنكه مانند يك مسلمان واقعي در صدد تصحيح اشتباه خود، لااقل در مورد اتهام نادرستي كه به من زده بود، برآيد، با كين‌توزي غير قابل وصفي به آزار نه تنها من بلكه ساير افراد رهبري حزب كه در آن اتاق با من بودند، برآمد.
همان فرداي روزي كه من نامه را براي ايشان فرستادم، مرا از اتاق دسته جمعي جدا كردند و به سلول انفرادي با شرايط بسيار سنگين منتقل كردند. 1- من ممنوع الملاقات با دخترم و همسرم شدم؛ 2- همه كتاب‌ها و يادداشت‌ها و هر‌گونه وسائل نوشتن از من ‌گرفته شد؛ 3- هواخوري از من سلب شد؛ 4- از تلويزيون هم كه در اتاق دسته جمعي داشتيم، خبري نبود؛ 5- آقاي انصاري در همان اولين شب به سلول من آمد و به من ابلاغ كرد كه چون من در نامه خود‌‌‌، ايشان و مقامات قضائـي جمهوري اسلامي را زير سئوال برده‌ام، حكم اعدام من مورد تائيد قرار ‌گرفته و بزودي اعدام خواهم شد.
به‌‌اين ترتيب، من درست 4 ماه در بي‌خبري مطلق ازهمه جا هر شب و هر روز و هر ساعت منتظر احضار براي‌‌ اعدام بودم.
پس از دو سه روز معاون آقاي انصاري به سلول من آمد و پس از تهديد زياد و پرخاش از من خواست كه از اعتقاداتم دست بردارم و مسلمان شوم تا در وضع من بهبودي حاصل شود.
پاسخ من به ايشان اين بود كه {من ترجيح مي‌دهم كه اعدام شوم تا به پستي رياكاري و دروغ‌گوئـي دچار نشوم. من جمهوري اسلامي ايران را دوست مي‌دارم و هوادار جدي خط امام هستم و در باره حكم داد‌گاه در باره خودم هم آن را پذيرا مي‌باشم.} همين مطالب را هم در نامه به آقاي انصاري نوشتم.
باين ترتيب من چهار ماه درانتظار اعدام و بي‌خبر از همسرم بودم و پس از چهار ماه مرا به سلول جمعي باز‌گرداندند. در آنجا آ‌گاه شدم كه چند روز پس از انتقال من به سلول انفرادي، افراد ديگر اتاق را هم به سلول هاي انفرادي فرستادند و پس از چند هفته اقامت در سلول انفرادي، آنها را در ‌گروه‌هاي كوچكتر به اتاق‌هاي كوچكتر ‌گروهي فرستادند. در مورد آقايان فرج الله ميزاني و منوچهر بهزادي كه هر‌‌ دو، چه تا آن زمان و چه بعدها براي حوزه علميه قم فعالانه كار مي‌كردند، اين‌‌ اقامت در سلول انفرادي ماه‌هاي بيشتري ادامه يافت، علتش هر‌گز برايم معلوم نشد.
در اثر اين‌‌ اقدام آقاي انصاري كارهاي ما هم براي حوزه علميه قم تعطيل ‌گرديد.
پس از 8 ماه دوباره اجازه ملاقات با همسرم را دادند. او ‌گفت‌‌‌كه آقاي انصاري پس از ديدار با من به سلول او رفته و با پرخاش او را هم مانند من ممنوع الملاقات با من و دخترمان كرده و هواخوري هم كه او در تمام مدت زندان تا سال 1366 هر‌گز نداشته‌است. همسرم به من ‌گفت كه در اين مدت 8 ماه، 8 تا10 نامه براي من نوشته كه من تنها پس‌‌‌از انتقال به اتاق عمومي، يكي‌‌‌از اين10 نامه را دريافت داشته‌ام و ظاهرا نامه‌هاي‌‌‌ ديگر بعنوان اسناد نوين ارتكاب جرم و يا “غنائم جنگي” ضبط شده‌است. با فشارهائـي كه به ساير دوستان و همسرم در پيامد نامه من به آقاي انصاري وارد ‌گرديد، يكبار ديگر مفهوم اين شعر زيباي پارسي واقعيت پيدا كرد:
” ‌گنه كرد در بلخ آهنگري     به شوشتر زدند ‌گردن مسگري”
خوشبختانه در اين مورد، ‌گردن زدن‌ها به خون كشيده‌‌‌ نشد. پس از 8 ماه درد و رنج وضع به حال عادي بر‌گشت، اما با كمال تاسف وضع به اين حال باقي نماند و پس از كمي بيش از يكسال مصداق اين شعر بشكل دردناكي به واقعيت تبديل شد و صدها نفر از افراد بي‌گناه توده‌اي به جوخه‌هاي تيرباران سپرده شدند.
 
حضرت آيت‌الله

همانجور كه حضرتعالي آ‌گاهي داريد، در تابستان 1367 پس از عمليات “مرصاد” در ماه‌هاي خرداد تا مهر ماه عده ‌بي‌‌شماري از زندانيان در زندان‌هاي كشور و بويژه در زندان‌هاي تهران (اوين و رجائـي شهر) اعدام شدند و در ميان آنان تعداد زيادي از زندانيان توده‌اي كه نه‌‌‌تنها كوچكترين رابطه‌اي با مجاهدين خلق هر‌گز نداشتند، بلكه برعكس، هميشه آماج دشمني آنان بوده‌اند و اين دشمني با زندانيان توده‌اي درست به اين علت بود كه زندانيان توده‌اي، حتي آنان كه به اعدام محكوم شده بودند، همواره از جمهوري اسلامي ايران و خط امام پشتيباني‌كردند.
من از تعداد تيرباران شد‌گان آ‌گاهي دقيقي ندارم، تنها در كنار آن 11 نفر مفقود شد‌گان كه در زندان بدرود حيات ‌گفته‌اند، من اسامي 50 نفر از اعدام شد‌گان را در اختيار دارم و بدون ترديد تعداد واقعي اعدام شد‌گان خيلي بيش‌تر از اين شمار است.
حضرت آيت‌الله
شگفت انگيز است كه در اين “كشتار” نه تنها تعداد معدودي كه زير حكم اعدام بودند، بلكه شمار زيادي از افرادي كه محكوميت‌هاي غير اعدام داشته‌اند، مانند حبس ابد، بيست سال، 15 سال و حتي 6 – 5 سال بدون هيچگونه دليل تازه‌اي اعدام شده‌اند.
آيا همه آنچه در اين نامه نوشته‌ام و به وجدان انسانيم سو‌گند كه يك كلمه از آن خلاف واقع و حقيقت نيست، در چارچوب عدالت اسلامي مي‌‌گنجد؟
تنها اميد من اينست كه اين نامه، اين پيامد را داشته باشد كه اين‌گونه جريانات در آينده تكرار نشود.
با همان دردهاي خوره ‌وار روحي كه در نامه پيشين نوشتم، نامه خود را با يك پيشنهاد عملي براي اثبات درستي آنچه در اين نامه نوشته شده‌‌است، پايان مي‌دهم.  ×
موفقيت شما را در انجام وظائف بسيار دشوار و سنگيني كه در اين مرحله بي اندازه حساس از زند‌گي ميهن عزيزمان بعهده شما ‌گذاشته شده‌‌است، خواستارم.

نورالدين كيانوري 16 بهمن 1368

بازی پورتوریکو

    این یکی از بازی های مورد علاقه‌ی من و همسرم است. هر دو در آن مدعی هستیم، بر سر آن دعواها کرده‌ایم و هر کدام از ما برای پیروزی در این ب...